مانیمانی، تا این لحظه: 13 سال و 2 ماه سن داره
پانته آپانته آ، تا این لحظه: 10 سال و 6 ماه و 19 روز سن داره

مانی و پانی نینی های ما

دختر عزیزم روزت مبارک

سلام دختر نازم.   عزیز دلم فردا روز دختره.امسال اولین سالیه که روز دختر داره میرسه و منو بابایی یه دختر کوچولو داریم که روزشو بهش تبریک بگیم. فرشته کوچولوی من،روزتو بهت تبریک میگم عروسکم. هر چند که هنوز تو بغلم نگرفتمت.ولی برای منو بابایی خیلی عزیزی.خیلی دلم میخواد که این چند هفته ی باقیمونده زودتر بگذره و تو رو تو بغلم بگیرم و لمست کنم.ببوسمت. نمیدونم چرا،ولی دو سه روزیه که حس میکنم تو،توی شکم مامانی خیلی راحت نیستی. خیلی نگرانتم عزیزم.احساس میکنم که خوب نمیتونی جا به جا شی و حرکت کنی.شاید به خاطر کم بودن مایع آمنیوتیکمه.دیشب همش با نگرانی خوابیدم.و همش تا خوابم برد صلوات فرستادم و دعا کردم که تو خوب باشی عرو...
15 شهريور 1392

این روزای ما

سلام دوستان عزیزم.همه خوبین؟   چند روزی بود که مهمون داشتم و مهمون بودم و خلاصه اینکه سرم شلوووغ بود. زنداداشم با دوتا پسراش امید البته به قول مانی امید طلا و علی اومده بودن اینجا. دو سه روزی خونه ی داداشم بودن و دو سه روزی هم خونه ی ما. دیشب هم رفتم دکتر.انقدر مطبش شلوغ بود که از ساعت 6 تا 9 طول کشید تا نوبت من بشه.البته به جای ساعت 5:30 ساعت 7:15 اومد.یه اوضاعی بود.شلوغ. سزارین اورژانسی براش پیش اومده بود.اسمش دکتر عشوری مقدمه.خیلی ازش تعریف میکنن. بر خلاف تصورم جوون بود. مطب اصلیش تو آرژانتینه.خیابان الوند.ولی تو درمانگاه کیمیاگر تو فردوس غرب هم ویزیت میکنه. که خوب برای من راحتتره که اینجا بر...
4 شهريور 1392

تولد بابا امیر

این چندمین تولد توست؟ و چندمین انبساط مجدد کائنات؟ این چندمین بارخلقت است؟ و چندمین انفجار سکوت؟ چندمین لبخند آفرینش؟ خورشید را چندمین بار است که میبینی؟ و پروانه ساعتها چندمین بار است که میچرخد؟ و ثانیه چندمین بار است که به احترام تو برمیخیزد؟ چندمین بار است که مجدداً نفس میکشی؟ چندمین دم!؟ چندمین آن!؟ آه که تو چقدر خوشبختی! و جهان چه پرغوغاست …… که بینهایتمین تولد تو را جشن میگیرد     جمعه اول شهریور تولد بابا امیر بود.تا دیر وقت بیرون بودیم. یه کم سرم شلوغه.نشد که همون روز پست بذارم. امیر عزیزم،عاشقانه دوست دارم.تولدت مبارک باشه مهربونم. الهی ک...
2 شهريور 1392

سلام دخمل کوچولوی ناز نازی من

به قول مانی عروسکم ملوسکم،5 شنبه رفتم سونوگرافی جدید انجام دادم.   خدا رو شکر وزنت خوب بالا رفته بود.خانم دکتر سونوگرافی گفت فکر نمیکرده که تو دو هفته انقدر خوب وزن بگیری. وزنت 1550 بود. گفتش که اگه غیر از این بود،معنیش این بود که جفت کارایی خودشو از دست داده. دفعه ی پیش از دنده هات به سمت شکمت فرو رفته بود. ولی ایندفعه بزنم به تخته شکمت برامده شده بود. ولی هنوزم مایع آمنیوتیکم یه کوچولو کمه.ولی مهمتر وزن گیریت بود نازنینم. الهی فدات بشم از اون روز صورت خوشگلت از جلوی چشمم کنار نمیره. خیلی واضح تر از بار قبل دیدمت عسلم. راستی فردا صبح که بیدار بشیم خاله جون اومده پیشمون.که مواظب مامان باش...
27 مرداد 1392

تن پوشت برات بزرگه آخه!

پسر مامان امروز بعد از اینکه از حموم اوردمت بیرون،گیر دادی که منم از اینا میخوام.اینجوری کن برام! منظورت حوله تن پوش من بود.البته کلاهش! منم رفتم تو کمدت و حوله تن پوشتو که مامان فردوس برای سیسمونیت خریده بود اوردم. عزیز دلم مامان فردوس وقتی برات خریده بودش که وجود خارجی نداشتی.البته ما فکر میکردیم که نداری. ولی بعد از چند وقت متوجه شدیم که همون موقع هم بودی عزیزم. مامان فردوس برات از مشهد خریده بود وقتی که برای زیارت رفته بود.خیلی چیزای دیگه هم بود. به نیت سیسمونیت گرفته بود. حوله تن پوشت فعلا برات بزرگه.تا دو سه سال دیگه ایشالا اندازت میشه. برای کوچولوتریت هم اون ست حوله قرمزه رو خرید.که البته الان اونا برا...
15 مرداد 1392

داعزه (جایزه) مانی به خاطر دستشویی رفتن

سلام دوستان.   امروز اومدم که عکس جایزه ی مانی که بابایی البته به انتخاب خودش چون میره تو دستشویی جیش میکنه  براش خرید رو بذارم. دیروز رفتیم بیرون و بابایی به قولش عمل کرد.به مانی قول داده بود که یه جایزه براش بخره. مانی گفت ماشین بخر.همین که بابایی از سر کار اومد خونه گفت برام ماشین خریدی؟ قرار بود با هم بریم براش بخریم. بازم یه ماشین بزرد(بزرگ).البته این از اون قبلیه بزرگتره. اولین کاری هم که بعد از ورود به خونه میخواست با این ماشینه بکنه این بود که سوارش بشه که البته من دیگه اجازه ندادم که بلایی که سر اون یکی اومد سر اینم بیاد هرچند که خیلی محکمتر از اونه. از باباییش هم تشکر کرد.گفت بابایی مرسی ما...
14 مرداد 1392

بالاخره پسر کوچولوی من جیششو میگه!!!

سلام دوستان. من موفق شدم.بالاخره آقا مانی رضایت داد که جیششو بگه. درست از یک ماه قبل از تولد دوسالگیش من سعی کردم که از پوشک بگیرمش. ولی موفق نشدم.تا اینکه با دکترش مشورت کردم.که گفت تا دو سال و نیمگی وقت داره. باید غشاهای مغزیش کامل شه.گفت هفت ماه دیگه وقت داره. منم به خاطر شرایط خودم صبر کردم تا به قول دکترش غشاهاش کامل شه و خیلی اذیت نشم تا جیششو بگه!! با خودم فکر کردم که هرچقدر به اون زمان نزدیکتر شه راحتتر قبول میکنه. تو اون دو ماهی که خونه ی مامانم بودم چند بار سعی کردم که دیگه پوشکش نکنم.که خوب نشد. حتی وقتی بابا امیر برای بار اول اومد بهمون سر زد بهش سپردم که توالت فرنگی مانی رو بیاره. که خوب اورد....
13 مرداد 1392

برای دخترکم

سلام دختر نازم. بهترینم روز پنجشنبه دهم مرداد منو بابایی و داداش مانی رفتیم مرکز سونوگرافی آریا شهر. البته خوب قطعا تو هم همراهمون بودی اصلا به خاطر تو رفته بودیم عزیزم. دخترکم از آخرین باری که تو رو توی دستگاه سونو گرافی دیده بودم دقیقا سه ماه گذشته بود. بابایی برای بار اول بود که تو رو میدید. ماشالا خیلی بزرگتر شده بودی.خانم دکتره همه ی قسمتای بدنتو بهمون نشون داد. اول سرتو.در واقع جمجمه تو.گفتش که مغزت همه ی جمجمه تو پر کرده. بعدش صورتتو.قربونت برم.لپاتو بهمون نشون داد.نوک بینیتو. لباتو.تازه گفت همون موقع یه ملچ ملوچ کوچولو هم کردی. ستون فقراتتو.اون قلب قشنگتو. راستی معدتم نشون داد که یه چیزایی خورد...
13 مرداد 1392

ما برگشتیم خونمون

سلام دوستان خوبم.   ما بالاخره هفته پیش بعد از دو ماه برگشتیم خونه خودمون.برای خونمون خیلی دلم تنگ شده بود. برای همسر عزیزم هم همینطور.ولی خوب شرایط من ایجاب میکرد که خونه ی مامانم بمونم تا راحتتر بتونم بارداریمو پشت سر بذارم. تو این مدت خیلی به مامانم و خواهرم زحمت دادیم.برای من خیلی کمک بزرگی بود.از مانی مراقبت میکردن. البته همه کمک میکردن.گل پسرم کلی چیزای جدید یاد گرفت.کارای جدید. صحبت کردنش خیلی کاملتر شد.به هر حال اونجا شلوغتره.همه باهاش سرو کله میزدن. از هر کی یه چیزی یاد گرفت. برای خودمم خیلی خوب بود.بیشتر استراحت میکردم.یا بهتره بگم همش تو استراحت بودم. نینی کوچولومم کلی بزرگتر شد. از همشون...
6 مرداد 1392