مانیمانی، تا این لحظه: 13 سال و 2 ماه سن داره
پانته آپانته آ، تا این لحظه: 10 سال و 6 ماه و 19 روز سن داره

مانی و پانی نینی های ما

روز کودک مبارک

سلام دوستان.دیروز روز کودک بود.نشد که پست بذارم.   فقط اومدم که به همه ی کوچولوهای نازنازی تبریک بگم. به همه ی کوچولو های وبلاگی. روزتون مبارک باشه عزیزای دل ما. مانی کوچولوی مامان روز تو هم مبارک باشه گل من. دختر نازنینم هرچند که هنوز چند روزی تا به دنیا اومدنت مونده.ولی مهم اینه که خدا رو شکر هستی و وجود داری و عشق مامانی. روز تو هم مبارک فرشته کوچولوی من. هر دوتونو میبوسم عزیزای دلم.     [ چهارشنبه هفدهم مهر ۱۳۹۲ ] [ 20:17 ] [ مامان شکوه ]
17 مهر 1392

پرنسس من داری میای تو بغلم

سلام دختر نازم.   پرنسس کوچولوی من دیگه چیزی تا به دنیا اومدنت نمونده.اگه خدا بخواد 21 یا 22 همین ماه به دنیا میای. یعنی 4،5 روز دیگه.خیلی خوشحالم عزیزم.همش دارم به این فکر میکنم که تو چه شکلی هستی. شبیه کدوم مایی.عزیز دلم فقط از خدا میخوام که سالم و صالح باشی. جمعه بابایی از عروسی برگشت و مادر بزرگ(به قول مانی)رو هم با خودش اورده بود. خاله نسرین هم(خاله مامان)به خاطر کارش اومده اینجا.همون شبی که بابا اینا اومدن راه افتاده بود. رفته بود خونه دایی منصور.ما هم همون روز رفتیم. خیلی خوبه که مادر بزرگ اومده.خیالم راحته. خاله هم که همچنان داره جور ما رو میکشه و بدون کمکش نمیتونستم این مدت رو بگذرونم.مخصوصا اینکه یه مق...
17 مهر 1392

بابایی رفته عروسی):

سلام نینی های نازم.   عزیزای دلم امروز عصر بابا امیر رفت عروسی پسر عمه محمد. من به خاطر شرایطم نتونستم برم.ولی خوب بابا باید میرفت.خیلی دلم براش تنگ شده. اصلا دوست نداشتم که بره ولی باید میرفت.ایشالا جمعه برمیگرده.تازه شایدم مادر بزرگ باهاش بیاد. کلی گریه کردم.مانی جون تو هم همش میگفتی مامان داری گریه میکنی؟بابا گفت شما هم بیاین.گفتم نمیشه.با این شرایط من سخته برام. آخه وقتی بابا مجبور میشه تنهایی بره خیلی بده.مانی کوچولوی من یه بارم که تو توی شکم مامان شش ماهه بودی بابا مجبور شد که برای مراسم ختم زنداییش بره.الان خوبیش اینه که خاله جون پیشمونه ولی اون دفعه کسی نبود و من رفتم خونه ی دختر عمه که الان عروسی داداششه.آخه خون...
10 مهر 1392

عکس پرده و فرش اتاق مانی

سلام دوستان.حدودا سه هفته ای میشه که پرده ی اتاق مانی حاضر شده و نصبش کردیم.   نشد عکسشو بذارم. گفته بودم که چون توی کاتالوگشون باب اسفنجی نبود،خودم فایلشو که از اینترنت گرفته بودم بعد از کمی ویرایش دادم که همونو حاضر کنم. این فایل اصلیشه.البته ویرایش شده. و اینم پرده ی آماده شده. اینم فرش اتاقش.       [ یکشنبه هفتم مهر ۱۳۹۲ ] [ 14:47 ] [ مامان شکوه ] ...
7 مهر 1392

برای دخترم

دختر عزیزم چند روز بیشتر به روز به دنیا اومدنت نمونده.حدودا دو هفته.   عروسکم خیلی خوشحالم.بعضی شبا خوابتو میبینم و تا چند روز یه حس خیلی خوب دارم. همش به تو و به خوابم فکر میکنم.بهترینم عاشقتم به معنای واقعی. میپرستمت بهترینم. عکسای آخرین سونوگرافیه که 18 شهریور ازت انجام دادم.من که خیلی اذیت شدم.میدونم که تو هم همینطور و حتی بیشتر از من اذیت شدی دختر نازم.     [ یکشنبه هفتم مهر ۱۳۹۲ ] [ 14:23 ] [ مامان شکوه ] ...
7 مهر 1392

مامان عکس بگیر

یه چند روزیه که مانی مثلا با اسباب بازیاش یه کاری میکنه بعدش از من میخواد که عکس بگیرم.   فدای تو بشم پسر نازنینم.منم دلم نمیاد که عکس نگیرم.تازه حتما باید بگیرم چون بعدش میخواد عکسو ببینه(: اینم چندتا از عکسا.وقتی  که آپلودشون کرده بودم و اومد دید کلی ذوق کرد.برای خوشحالی خودش و البته کیفی که خودم از دیدنشون میکنم میذارمشون. اینجا عروسکای سری شامپوشو گذاشته کنار مجسمه های جلوی ال سی دی.   همش میگه مامان ببین خوشکل کردم اسابازیمو!(اسباب بازیمو)عکس بگیر! مامان ببین مثل بابا امیر ماشینمو پارک کردم. اینجا هم که مثلا داشت برامون(تمب مرغ)همون نیمروی خودمون درست میکرد.(مامان باستون تمب مرغ د...
2 مهر 1392

ما اومدیم

سلام به همه.   ما اومدیم.باور کنین اصلا وقت نمیشه بیام وب. این روزا هم که خیییللی به معنای واقعی سنگین شدم.تا حدی که زانوهام موقع خم شدن یه کمی درد میگیره. اگه دراز بکشم دیگه خدا باید خودش کمکم کنه که بتونم بلند شم!!جدی میگم.خیلی اوضاع بدی دارم. پنج شنبه هفته ی پیش رفتم پیش دکترم.گفتش که حدودا 20 مهر تاریخ زایمانمه.البته سزارین. که همیشه چند روزی زودتر از چهل هفته ی کامل، میشه. دوشنبه ی همون هفته هم یه سونوی جدید انجام دادم که بیوفیزیکال بود. خیلی اذیت شدم.خدا رو شکر به خونمون نزدیک بود.شب قبلش داشتیم با امیر صحبت میکردیم. گفتم کاش تو فردا بودی.ممکنه که تا من سونو رو انجام بدم خالشو اذیت کنه و بهونه ی منو بگیره....
28 شهريور 1392

علا قه ی شدید مانی به برنامه ی عمو پورنگ و کارتون ببعی!(بره ی ناقلا)

  یه مدتیه که مانی به معنای واقعی بیچارمون کرده با دیدن برنامه ی عمو پورنگ و کارتون بره ی ناقلا.   چپ میره راست میاد میگه عمو پورنگ بذار.ببعی بذار.منم براش روی فلش مموری کپی میکنم. یا پای کامپیوتر میبینه یا همونجا با ال سی دی براش پخش میکنم. ولی خوب خیلی خوبه.از برنامه ی عمو پورنگ چندتا شعر یاد گرفته.البته نه کامل.ولی چون هر روز و اونم روزی چند بار میبینه و براش تکرار میشه خیلی از قسمتای شعرارو یاد گرفته. و البته یه چیز بهتر اینکه این برنامه باعث شد که چند تا از رنگارو یاد بگیره.مثلا یه لباس عمو پورنگ قرمز بود.اینجوری شد که رنگ قرمزو یاد گرفت.و خیلی از رنگای دیگه رو.حدود یک ماه پیش هم چون تو تیتراژ برنامه مداد رنگی ...
27 شهريور 1392