مانیمانی، تا این لحظه: 13 سال و 2 ماه و 15 روز سن داره
پانته آپانته آ، تا این لحظه: 10 سال و 7 ماه و 3 روز سن داره

مانی و پانی نینی های ما

ما برگشتیم خونمون

1392/5/6 18:51
102 بازدید
اشتراک گذاری
سلام دوستان خوبم.

 

ما بالاخره هفته پیش بعد از دو ماه برگشتیم خونه خودمون.برای خونمون خیلی دلم تنگ شده بود.

برای همسر عزیزم هم همینطور.ولی خوب شرایط من ایجاب میکرد که خونه ی مامانم بمونم تا راحتتر بتونم بارداریمو پشت سر بذارم.

تو این مدت خیلی به مامانم و خواهرم زحمت دادیم.برای من خیلی کمک بزرگی بود.از مانی مراقبت میکردن.

البته همه کمک میکردن.گل پسرم کلی چیزای جدید یاد گرفت.کارای جدید.

صحبت کردنش خیلی کاملتر شد.به هر حال اونجا شلوغتره.همه باهاش سرو کله میزدن.

از هر کی یه چیزی یاد گرفت.

برای خودمم خیلی خوب بود.بیشتر استراحت میکردم.یا بهتره بگم همش تو استراحت بودم.

نینی کوچولومم کلی بزرگتر شد.

از همشون ممنونم.خصوصا مامان و خواهر عزیزم.امیدوارم بتونم یه روزی محبتاشونو جبران کنم.

چندتا از عکسای مانی رو میخوام بذارم.خودم که عاشقشونم.

دیروز مانی رو برده بودیم پارک.البته از وقتی اومدیم تقریبا هر روز داریم میبریمش.یه وقتایی هم شبا با بابا امیرش میره.

این عکسا رو تو پارک ازش انداختیم.

 

http://axgig.com/images/93897248218940684375.jpg

 

http://axgig.com/images/60354597069089005096.jpg

 

http://axgig.com/images/98211500791536675911.jpg

 

http://axgig.com/images/91031008593769217245.jpg

 

این عکس هم برای روزای اولیه که رفته بودیم.اطراف باغ عزیز جون مانیه.

http://axgig.com/images/48838897553841992979.jpg

http://axgig.com/images/97164350070706355102.jpg

و این عکس هم جاده ی نوبرانه سمت ساوه که برای تفریح رفته بودیم.برای اولین بار بود که میرفتم.

البته بابا امیر قبلا رفته بود.همکاراش اونجا ویلا دارن.این سری ما رو هم با خودش برد.خیلی قشنگ بود.

یه بارون خیللللی شدید هم شروع شد که چشممون جاده رو نمیدید.از مه بدتر بود.

همه با فلاشر حرکت میکردن.البته این عکس وقتیه که تازه بارون نم نمک شروع به باریدن کرد.

http://axgig.com/images/88153194191903505495.jpg

بابایی و مانی توی باغ دایی منوچهر.وقتی بود که حدودا یک ماه بود که بابا امیرو ندیده بودیم.اومد بهمون سر زد.

ما باغ داداشم بودیم.مستقیم اومد اونجا.به مانی نگفته بودم که باباش میاد.جلوی در باغ منتظرش بودیم.

مانی با خاله جونش رفت بیرون باغ جلوی در که همون موقع بابایی اومد.ماشین بابایی رو شناخت.

داد زد گفت بابا امیر،آخ جونم بابا امیراومد.بعدشم تا یک ساعت نمیذاشت باباش تکون بخوره.

هرجا میخواست بره دنبالش میرفت.اصلا از بغلش جدا نمیشد.

http://axgig.com/images/55426438433509402273.jpg

این عکس هم فردای اونروزه که همگی ناهار رفتیم باغ.بابایی و مانی که عاشق موتور سواریه.

همش دوست داشت سوار بشه.

http://axgig.com/images/87630846510802302181.jpg

 

اینم عکس مانی تو باغ عزیز جون.روز آخری که میخواستیم بیایم خونمون.مامان و بابام و خواهرم هم با خودمون بردیم که روز آخرو تا آخرین لحظه با هم باشیم.

http://axgig.com/images/04017377643182121882.jpg

خیلی دلم براشون تنگ شده.میبوسمشون.

 

 

[ یکشنبه ششم مرداد ۱۳۹۲ ] [ 2:19 ] [ مامان شکوه ]

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)