بابایی رفته عروسی):

عزیزای دلم امروز عصر بابا امیر رفت عروسی پسر عمه محمد.

من به خاطر شرایطم نتونستم برم.ولی خوب بابا باید میرفت.خیلی دلم براش تنگ شده.

اصلا دوست نداشتم که بره ولی باید میرفت.ایشالا جمعه برمیگرده.تازه شایدم مادر بزرگ باهاش بیاد.

کلی گریه کردم.مانی جون تو هم همش میگفتی مامان داری گریه میکنی؟بابا گفت شما هم بیاین.گفتم نمیشه.با این شرایط من سخته برام.

آخه وقتی بابا مجبور میشه تنهایی بره خیلی بده.مانی کوچولوی من یه بارم که تو توی شکم مامان شش ماهه بودی بابا مجبور شد که برای مراسم ختم زنداییش بره.الان خوبیش اینه که خاله جون پیشمونه ولی اون دفعه کسی نبود و من رفتم خونه ی دختر عمه که الان عروسی داداششه.آخه خونشون نزدیک به خونه ی ما بود و کلا 5 دقیقه هم با خونه ی ما فاصله نداشت.البته خونه ی قبلیمون.

الینا هم که مریض شده.اسهال و استفراغ داره.ترسیدم که ویروسی باشه.وگرنه میرفتیم خونه ی دایی منصور.

مامان خیلی دلش گرفتست.بابایی میگه پس تو چجوری یهویی دو ماه منو تنها میذاری و میری.

گفتم خوب اون فرق میکنه.خداییش وقتی خونه نباشه خیلی بده.):

پسر عزیزم تو هم که چند باری بهونشو گرفتی.از همه بدتر که آیلین (دختر همسایمون خاله لیلا)مثل همیشه بد جنسیش گل کرد.امشب که دیدن ما تنهاییم اومدن خونمون.الکی به تو گفت مانی بابات اومد.تو هم سریع از تو اتاقت اومدی بیرون گفتی مامان بابام اومد؟تو شرایطی که من همش حواسم جمع بود که راجع به بابایی حرف نزنم.حتی دو بار بابا زنگ زد خودشم گفت که اسم منو صدا نزن که مانی بهونه نگیره.

خیلی بچه ی مزخرفیه.بچه به این بدجنسی تا حالا من ندیدم.خیلی عصبی شدم وقتی دیدم اینبار اینجوری میخواد اذیتت کنه.

تازه فردا مامانش میخواد بره دکتر و از ساعت 5 و نیم صبح خانم تشریف میارن خونه ی ما.

چقدر فردا حرص بخورم من.از بس که تو رو اذیت میکنه این بچه ی تو دل نرو.

هفته ی پیش 4 مهر تولد شش سالگیش بود.ولی مثل بچه های دو سه ساله لجبازه و البته حسود.

بگذریم.امیدوارم که این دو سه روزه زودتر بگذره و الهی که همه ی مسافرا به سلامت بیان بابایی شما هم همینطور.