مانیمانی، تا این لحظه: 13 سال و 2 ماه سن داره
پانته آپانته آ، تا این لحظه: 10 سال و 6 ماه و 19 روز سن داره

مانی و پانی نینی های ما

اولین عکسای پرنسس من

1392/8/8 20:26
358 بازدید
اشتراک گذاری
سلام دوستان.خوبین؟نینی هاتون خوبن؟الهی که همه خوب باشین.

 

امروز 16 روز از به دنیا اومدن دختر کوچولوی من میگذره.

تا حالا فرصت نشد که عکساشو بذارم.

 الان چندتا از عکساشو میذارم.انشالا تو پستای بعدی از هردوتاشون عکس میذارم.

راستی اسم پرنسسمونو پانته آ گذاشتیم.

این عکس رو توی بیمارستان روز دوم گرفتم.

 

http://axgig.com/images/84635123379143343513.jpg

 

http://axgig.com/images/60320548338941259919.jpg

اینم چندتا عکس دیگه.پانی کوچولو داره تو خواب میخنده.

فدای خنده هات بشم.که از همون روز اول خندیدی و مامان عاشق خنده هات شد.

http://axgig.com/images/14886540967417403109.jpg

http://axgig.com/images/52254850993790169753.jpg

http://axgig.com/images/84389480726624341289.jpg

پانته آ کوچولو بعد از اولین حمام که روز دهم تولدش با مامانم بردیم.

http://axgig.com/images/04077890013872423681.jpg

http://axgig.com/images/14236717135133976223.jpg

اینم عکس سبد گلی که امیر زحمت کشید و برام خرید.روی کارتشم نوشته شده بود تقدیم به همسرم با عشق و قدردانی.و خودشم دقیقا گفت تقدیم به شکوه خانم با عشق.

خییلی ذوق کردم و حیف که خشک شد.واقعا قشنگ بود.دست امیر عزیزم درد نکنه.

واقعا هر روز که میگذره بیشتر احساس میکنم که عاشقشم و میفهمم که وجودم به وجودش بسته ست.

http://axgig.com/images/35631414544172949238.jpg

درباره ی به دنیا اومدن نینی هم تو ادامه مطلب نوشتم.اگه دوست داشتین بخونین.

 

ادامه مطلب
 

[ چهارشنبه هشتم آبان ۱۳۹۲ ] [ 20:26 ] [ مامان شکوه ]

مامانم و خواهرم امروز عصر رفتن خونه ی داداشم.فردا قبل از ظهر میان و انشالا با هم میریم خونه ی مامانم شهرستان.

عروسی نوه ی عموم هم هست که هممونو دعوت کردن.یه جورایی نوه ی عموی امیر هم میشه.

در واقع نوه ی پسر عموی پدر امیره(: هنگ کردین؟!بابا های منو امیر با هم دیگه پسر عمو هستن.

خدا پدر شوهرمو بیامرزه.دو ساله که فوت کرده.

خلاصه اینکه فردا میریم و من یه مدت اونجا میمونم.تا یه کمی  اوضاعمون روبراه شه.

خودم بهتر شم و پانته آ هم یه کم بزرگتر شه و راحتتر بتونم ازش نگهداری کنم.

درباره ی مانی هم بگم که ماشالا خیلی شیطونه و برای اینکه به پانی آسیب نرسونه مجبوریم که پانی رو بذاریم رو میز ناهار خوری.

دو سه بارم پیش اومده که وقتی پانته آ رو میز نبوده و پایین بوده یهویی به سمت پانی پریده و خدا رو شکر به خیر گذشته.چون خودمون حواسمون هست و مراقبیم.سریع با دست جلوشو میگیریم.

ولی با این حال اصلا حس حسادت نداره.حداقل فعلا.

به خاطر زردی پانته آ به جای یه شب دو شب تو بیمارستان موندم.چون سه بار ازش  آزمایش خون گرفتن.

خیلی دلم میسوخت. بار اول و سوم از کف پاش گرفتن.بار دوم از روی دستش.الهی بمیرم.جاشون کبود شده بود.

تو این دو روز و نیمی که بیمارستان بودم انقدر برای مانی گریه کردم.خیلی دلم براش تنگ شده بود.

با خواهرم خونه ی داداشم بودن.البته یه شبم امیر اورده بودش خونه ی خودمون.گفت بهونه ی خونمونو گرفته.

بهونه ی منم که خیلی گرفته بود.حتی راستش هر دو شب تو خواب خودشو خیس کرده بود.

حتی تو ماشینم جیش کرده بود.چیزی که اصلا از وقتی از پوشک گرفتمش سابقه نداشته.حتی وقتی پوشکش میکردم هم تو خواب اصلا جیش نمیکرد.یه وقتایی شبا که میخوابید بازش میکردم.

پیش اومده که وقتی مشغول بازی بوده به اندازه ی یه سکه شلوارشو خیس کنه.ولی بعدش سریع گفته که جیش داره.که البته میدونم که خیلی از بچه ها اینجورین و حواسشون پرت بازی میشه و دیر جیششونو میگن.

ولی مانی به خاطراینکه من نبودم اینجوری شده بود.حتی تلفنی دیگه باهام خیلی حرفم نمیزد.

انگار باهام قهر کرده بود.

فقط در حد یه سلام.روز اولم که همش میگفت مامان داروتو بخور خوب شی بیای.

وای  داشتم دیوونه میشدم براش.بقیه مریضا میگفتن تو حالا این یکی رو نگهدار.

تا گریه میکردم میگفتن وای بازم مانی.مامانم میرفت تو حیاط بیمارستان میدیدش وقتایی که با امیر میومد.

ولی اجازه نمیدادن بیاردش داخل.چون میگفتن خیلی کوچولوه.حتی وقت ملاقات.

خلاصه خیییلی بهم سخت گذشت.دیگه داشتم دیوونه میشدم.به پرستارا گفتیم ما رو مرخص کنین.

میگفتن بچه یه آزمایش دیگه داره.که اگه زردیش بالا رفته بود نگهش دارن تو بخش اطفال بستری شه.که خدا رو شکر روز سوم بعد از آخرین آزمایش ما رو هم مرخص کردن.واقعا وقتی که برگه ی ترخیص رو دادن انگار که حکم آزادی از زندانو بهمون داده بودن.خیلی خوشحال شدیم.

تا امیر کارای ترخیصو انجام داد ساعت یک و نیم بعد از ظهر شد که مرخص شدم.

اومدم دیدم مانی و امیر بیرون تو حیاط بیمارستان منتظرمونن.مانی وقتی منو دید ذوق کرد و خندید.

منم که همش داشتم اینور و اونورو میدیدم که امیرو مانی رو پیدا کنم وقتی دیدمشون خیلی خوشحال شدم.

هرچند که امیرو وقت ملاقات دیده بودم ولی بازم دلم برای هردوشون تنگ شده بود.

مامانم هم بچه رو برد واکسن بدو تولدشو براش زدن و اومد و برگشتیم خونه.

برادر بزرگم هم با خانوادش اومده بودن خونه ی اون یکی داداشم.همه اومدن خونمون.خواهر شوهرم هم اومد.

تو این عکس هم از سمت راست سنا دختر کوچیک داداشم و مانی و ریحانه دختر خواهر شوهرم هستن که وقتی که من تو خواب ناز بودم ازشون گرفتن!

مانی هم که طبق معمول داره چایی میخوره.

http://axgig.com/images/09100822294327068033.jpg

ولی من فقط ده دقیقه ی اولو بیدار بودم.تقریبا همزمان با هم رسیدن.منم رفتم تو اتاق دراز کشیدم و نمیدونم چجوری خوابم برده بود.همه رفته بودن که من بیدار شدم!خیلی خسته بودم.مامانم هم که دیگه نا نداشت .

خلاصه این یه کمی از ماجرای به دنیا اومدن پانته آ کوچولوی ما بود.

عکسای جدیدتر هر دوشونم انشالا به زودی میذارم.

فرشته های مامان هردوتونو میبوسم و عاشقتونم.

 

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)