مانیمانی، تا این لحظه: 13 سال و 1 ماه و 30 روز سن داره
پانته آپانته آ، تا این لحظه: 10 سال و 6 ماه و 18 روز سن داره

مانی و پانی نینی های ما

خاطره ی تاسوعای 91

1392/8/29 19:14
410 بازدید
اشتراک گذاری
پسر عزیزم سلام.

 

سه هفته ای میشه که ما خونه ی مامان فردوسیم.این مدت حسابی آتیش سوزوندی و شیطونی کردی.

همین الان اومدی تو اتاق دایی وحید.اصلا نمیدونی که من دارم چیکار میکنم.

دایی رفته خونه ی دوستش پیمان.تا روی آهنگ جدیدش با هم کار کنن.اومدی میگی من برم خونه ی پیمان.

میگم برو،میگی از کجا برم؟

الانم که گفتی بابا امیرم منو بوس کنه.خیلی بهونه ی بابا امیرو میگیری.میگی بابا امیر بیاد دنبالمون بریم خونمون با بابا امیرم بازی کنم.با استابازیام (اسباب بازیات).

عزیز دلم،میدونم که خیلی دلتنگی.ولی الان به کمک مامان فردوس نیاز دارم.

خواهرت هنوز خییلی کوچولوه و برام سخته ازش نگهداری کنم.البته یکی دیگه از دلایلش اینه که تو هم هنوز خیلی کوچولویی.مراقبت از هردوتون برام سخته.

روز تاسوعا که مامان فردوس نذری داشت،یاد یه چیزی افتادم.

درست تاسوعای سال پیش بود که طبق معمول هر سال مامان فردوس نذری داشت.

تو با بابا امیر رفتین با ماشین دور بزنین.منم یه کمی سر درد داشتم.

خیلی از رفتنتون گذشته بود و هنوز نیومده بودین.منم نگران بودم.حتی فکر کردم شاید رفتین خونه ی عزیز جون.

چون سر درد داشتم،تو اتاق خاله دراز کشیده بودم.مهمونم زیاد داشتیم.خونه شلوغ بود.به خاطر همین به بابا زنگ نزدم.همش منتظر بودم که بیاین.

یهویی دیدم که با بابا و دایی وحید اومدین تو اتاق پیش من.اونا به من گفتن بهت شیر بدم.چون ترسیده بودی.

میدونی چرا؟چون تو ماشین مونده بودی و در روت قفل شده بود.البته خودت دستتو گذاشته بودی رو قفل مرکزی.سوویچ یدک همرامون نبود.

خیلی تو ماشین مونده بودی.شاید نیم ساعت.ماشین جلوی در خونه ی مامان فردوس بود.خیلیا فهمیده بودن ولی به من نگفته بودن.

خیلی کوچولوتر از الان بودی و نتونسته بودی درو باز کنی.البته تا قبل از اون یه وقتایی بازش میکردی و من همیشه از این موضوع نگران بودم.ولی هرچقدر بابا گفته بود که درو باز کن،نتونسته بودی.البته خوب طبیعیه.

چون خیلی ترسیده بودی.بابا امیرم شیشه رو شکسته بود و تو رو اورده بود بیرون.ولی من از همه جا بی خبر منتظر بودم که بیاین.

بعدش فکرشو کردم دیدم که بهتر شد که به من چیزی نگفتن.چون هم خودم طاقت نداشتم که اونجوری ببینمت هم اینکه تو هم اگه منو میدیدی بیشتر هول میکردی.

خلاصه اینکه بعدش از ناراحتی داشتم میمردم.از اینکه فکر میکردم که چقدر ترسیده بودی دیوونه میشدم.

از اون به بعد همیشه حواسم هست که بابا ریموت رو تو ماشین جا نذاره.

اولین محرم مانی وقتی 9 ماهه بود.

http://axgig.com/images/49498126638493877723.jpg

دوست دارم عزیزم.

 

اینم یکی از عکسای قدیمی مانی تو اداره ی امیر.رفته بود تواتاق کار بابایی 

http://axgig.com/images/40844908173564855380.jpg

این عکس هم برای عید 92 هست

http://axgig.com/images/82793525071743954608.jpg

 

 

[ چهارشنبه بیست و نهم آبان ۱۳۹۲ ] [ 19:14 ] [ مامان شکوه ]

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)